¤محمد مصطفی¤ ...اهل سنت...
¤صلی الله علیه وآله و سلم¤
تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392برچسب:داستان,داستان بهار قرآن,داستان جالب,داستان نقاشی بهار,مطلب دینی, | نویسنده : آقای...



معلم هنر یکی از مدارس ابتدایی  یکی ازکشورهای عربی، قصه یکی ازدانش آموزان راتعریف میکند که درنوع خودش کم نظیراست:

میگوید:
" روزی به دانش آموزانم گفتم که "منظره بهار " را به تصویر بکشند،.. 
یکی از دانش آموزان  درحالیکه تصویری از قرآن کریم را کشیده بودپیشم حاضرشد..!!
تعجب کردم ازنقاشی اش..
و گفتم:
"بهار را گفتم رسم کن، نه قرآن را.. مگه حالیت نیست؟

بالحن کودکانه ومعصومش جوابی را به من داد که مانندیک سیلی برصورتم بود:

"قرآن بهارقلب من است، اینگونه مادرم به من آموخته است.!

بنازم به این تربیت !!

یا الله قرآن رابهار دلهای هرمسلمانی قراربده..آمین
        



تاريخ : سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:فرق زنا با صیغه موقت,صیغه,ازدواج موقت, | نویسنده : آقای...

ﻓﺮﻕ ﺯﻧﺎ ﺑﺎ ﺻﯿﻐﻪ ﻣﻮﻗﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻟﻔﻆ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ؟؟
ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﯾﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺗﻮ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻮﻗﺖ ﺣﻼﻝ ﺍﺳﺖ؟ !
ﺑﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﮔﻠﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ، ﺩﺭ ﺣﻼﻟﯿﺖ ﺁﻥ ﻫﯿﭻ ﺷﮑﯽ
ﻧﺪﺍﺭﻡ !
ﺑﻪ ﻧﺮﻣﯽ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﻓﺸﺮﺩﻡ، ﻭ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﮔﻔﺘﻢ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﻪ
ﻣﻦ ﻟﻄﻒ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ، ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﻣﺸﺐ ﺭﺍ ﮐﻤﯽ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻢ، ﺁﯾﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯽﺩﻫﯽ ﺗﻨﻬﺎ
ﺍﻣﺸﺐ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺷﻤﺎ ﻫﻤﺒﺴﺘﺮ ﺷﻮﻡ !
ﺑﻪ ﯾﮏ ﺁﻥ ﺧﻮﻥ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺧﺸﮏ ﺷﺪ، ﺭﻧﮕﺶ ﭘﺮﯾﺪ، ﺯﺑﺎﻧﺶ ﺍﺯ ﺣﺮﮐﺖ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ، ﺩﺳﺘﺶ
ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺣﻼﻝ ﺍﺳﺖ،
ﻭﻟﯽ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﻢ !
ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﮔﺮ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺣﻼﻝ ﺍﺳﺖ، ﭼﺮﺍ ﺍﻧﺠﺎﻣﺶ ﻧﻤﯽﺩﻫﯽ . ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ
ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽﮐﺸﯽ ﻭ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﻨﮓ ﻭ ﻋﺎﺭ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﯼ؟ !
ﺍﮔﺮ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﻤﯽﺷﻮﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮﺕ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺩﺭ ﺑﻐﻞ ﻣﺮﺩﯼ ﺟﺪﯾﺪ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ، ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﻧﻨﮓ
ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ‌ ﭘﺴﻨﺪﯼ؟ ! ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻤﯿﺮﻩﺍﯼ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ‌ ﭘﻨﺪﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺣﯿﺎ
ﻭ ﻧﺎﻣﻮﺳﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﻭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﻧﺎﻣﻮﺱ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﭼﺮﺍﮔﺎﻩ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻭ ﻧﺎﮐﺲ
ﺍﺳﺖ؟ !
ﻋﺰﯾﺰ ﻣﻦ، ﻋﻘﻞ ﻭ ﻓﻄﺮﺕ ﻭ ﺳﺮﺷﺖ ﻭ ﺿﻤﯿﺮ ﻭ ﻭﺟﺪﺍﻧﺖ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﻨﮓ ﺗﻦ
ﺩﺭ ﺩﻫﻨﺪ ! ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺘﻮﺍﻫﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﯾﺰ ﺍﻟﺨﻄﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻦ ﺩﻭ ﺁﺗﺸﻪ
ﺗﻌﺼﺐ ﻣﯽﻭﺭﺯﯼ؟! ؟!



لطفا من را بزن!
جناب شيخ!
لطفا من را بزن!

پس از پایان سخنرانی جوانی نزدم آمد و گفت: جناب شیخ می خواهم با شما صحبت کنم. گفتم با کمال میل. گفت: من تحت تاثیر حرف های شما قرار گرفته ام و به خدا جز توبه تصمیم دیگری ندارم.
گفتم: تصمیم درستی گرفته ای. به بخشش الله و به خیر او امیدوار باش..

در حین صحبتم با او درباره ی فضیلت توبه متوجه شدم که نگاهش ناگهان بسوی زمین متوجه می شود . دوباره یه من نگاه می کند. سپس به من گفت: شیخ! می شه من رو برنی؟

با تعجب گفتم: بله؟!
گفت: می شه من رو بزنی؟
گفتم: جدی می گویی؟
گفت: بله. جدی می گم.
گفتم: چرا؟

گفت: الان که دارم با شما حرف می زنم مست هستم. سعی می کنم حواسم رو جمع کنم اما عقلم تحت کنترل خودم نیست. به خدا من به دنبال خیر هستم، خواهش می کنم توی سرم بزن تا حواسم بیاید سر جایش!

تعجب کردم... این اولین باری که توی چنین موقعیتی قرار می گرفتم...

گفتم: چند سال داری؟ گفت: 18 سال
گفتم: فقط 18 سالت هست و گرفتار الکل هستی؟! اگر پدرت از این مساله باخبر شود چه خواهی کرد؟
گفت: خدواند پدرم را هدایت کند. و چیزی نگفت. گفتم: چرا؟ گفت: چون پدرم شرب خمر را یادم داده!

گفتم: پدرت مشروب خور است؟ گفت: بله، همینطور برادرم و عموهایم. من هم مدتهاست گرفتارم.
ادامه داد: تعجب خواهی کرد اگر بگویم تنها انسان صالح توی خانواده ی ما مادرم است. الان حدود 30 سال است که مادرم با پدرم زندگی می کند و پدرم و همه ی خانواده اینطور هستند. پدرم ما را به کشورهای دیگر می برد و پیش می آمد که ما را با خود به رقاصخانه ها می برد و مادرم را هم مجبور می کرد که همراه ما بیاید... مادرم تویی آن محل فساد فقط سرش را زیر می انداخت و می گفت: سبحان الله... الحمدلله... لا اله الا الله... الله اکبر... تا اینکه برمی گشتیم.

میخواهم توبه کنم شاید خداوند چشمان مادرم را به توبه ی من روشن کند...

گفتم: جز مشروب خوری، مشکل دیگری هم داری؟ او هم گناهان بزرگ دیگری را نام برد...

بهش گفتم: نماز هم می خوانی؟ گفت: نه، چهار سال می شود نماز را ترک کرده ام. فقط توی مدرسه گاهی نماز می خوانم، آن هم بدون وضو!

گفتم: عجیب است! چهار سال بدون نماز؟ انجام این گناهان با ترک نماز خیلی طبیعی است. پروردگار می گوید: «نماز از فحشا و منکر باز می دارد» (سوره ی عنکبوت:45)

به او گفتم: اگر جدی هستی شروع به نماز خواندن کن، همینطور دست از نوشیدن مشروب بردار و همه ی فواحش را ترک کن. اگر واقعا جدی هستی بعد از یک هفته خواهم دیدت...

بعد از یک هفته به دیدنم آمد. گفتم چه کار کردی؟ گفت: قسم به خدا که حتی یک نماز را ترک نکرده‌ام و نه حتی یک جرعه مشروب به دهانم نزدیک نکرده ام...

گفتم: حتما دوستانت را عوض کن. مطمئن باش خداوند به جای آنها دوستان خوبی به تو خواهد داد. یک هفته بعد باز بیا پیش من.

دفعه ی بعد که او را دیدم گفت: مژده بده شیخ! دوستان قدیمی را رها کردم. همینطور از گوش دادن ترانه های بی معنی دست کشیده ام. الان هم روزی حداقل یک جزء کلام الله را می خوانم و همینطور نمازهای سنت را هم می خوانم و هر عمل خیری که از دستم بربیاید بین خودم و خدایم انجام می دهم.

الان احساس می کنم در سعادت و خوشبختی بزرگی سیر می کنم. سعادتی که دنیا به اندازه ی آن ارزش ندارد و جز در طاعت پروردگارم جای دیگری آن را پیدا نخواهم کرد.

با خودم گفتم: سبحان الله! رحمت پروردگار چه بزرگ است... تا قبل از یک ماه همین جوان در حال مستی با من حرف می زد و الان نماز تهجدش هم ترک نمی شود و نور ایمان از صورتش نمایان است!...

برگرفته از نوار «داستانهایی که نشنیده ای» شیخ ترکی الغامدی (سایت یا له من دین)

 



سالها قبل مادري با پسرش زندگي مي كرد مادر فقط1چشم داشت و اين باعث ناراحتي پسر بود پسر هميشه از اين كه مادرش 1چشم داشت ناراحت بود 1روز مادر به مدرسه پسرش رفت و دوستاي پسره مادرش رو مسخره كردن و پسره خيلي خجالت كشيد ...اون شب پسره به مادرش گفتبا اين قيافه ترسناكت چرا اومدي مدرسه؟ مادر گفت غذاتو نبرده بودي،نميخواستم گرسنه بموني پسر گفت اي كاش بميري تا اينقد باعث خجالت و شرمندگي من نشي زنيكه ي 1چشم زشت چندسال بعد پسر در 1كشور ديگه دانشگاه قبول شد و همون جا ازدواج كرد و 2تا بچه آورد خبر به گوش مادر رسيد مادر رفت اونجا تا پسر نوه ها و عروسشو ببينه .اما نوه هاش از ديدنش ترسيدن و پسرش بهش گفت پيرزن زشت چرا اومدي اينجا و بچه هامو ترسوندي؟ گمشو از خونه من برو بيرون و مادر بدون گفتن حرفي رفت چند سال بعد پسره بخاطر كاريبه كشورش برگشت و از روي كنجكاوي سري به خونشون زد همسايه ها گفتن مادرت مرده و فقط 1 يادداشت واست گذاشته پسره از مرگ مادرش ذره اي ناراحت نشد متن يادداشت اين بود: پسره عزيزم وقتي 6سالت بود تو 1تصادف 1چشمتو از دست دادي،اون موقع من 26سالم بود ودر اوج زيبايي بودم به عنوان 1مادر نميتونستم ببينم پسرم 1چشمشو از دست داده واسه همين 1چشممو به پاره ي تنم دادم تا مبادا بعدا با ناراحتي زندگي كني پسرم مواظب چشم مادرت باش اشك در چشمهاي پسر جمع شد.



پیج رنک

آرایش