¤محمد مصطفی¤ ...اهل سنت...
¤صلی الله علیه وآله و سلم¤
تاريخ : چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:رحمت خدا,داستان قشنگ, | نویسنده : آقای...

پیرمرد تهی دست زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی میگذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت غذایی ناچیز فراهم میکرد . از قضا روزی که به آسیاب رفته بود دهقان مقداری گندم در دامن لباسش زیخت و پیرمرد گوشه های آن رو به هم گره زد و در همان حال به خانه برگشت با پروردگار از مشکلاتش سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید  و تکرار میکرد ای گشاینده ی گره های نا گشودنی عنایتی فرما و گاهی از گرههای زنگی ما بگشای.پیرمرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه میکرد و میرفت که یکباره گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت نا راحت شد و رو به خدا کرد و گفت:

من تو را کی گفتم ای یار عزیز              که این گره بگساس و گندم را بریز

آن گره را چون نیاراشتی گشود             این گره بگشودندت دیگر چه بود

پیر مرد نشست تا گندمهای به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوند شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.

تو مبین اندر درختی یا یه چاه                     و مرا بین که منم مفتاح راه

                                                                                            (مولانا)



پیج رنک

آرایش